سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سلام دوستای خوبم ممنون که بازم مثل همیشه لطف کردیدواومدید که بخونیدچی نوشتم.

یادتون میادباید فکر کردزمانی که بچیه بودیم هرکدوم ازمایه آرزویی داشتیم که اگه بهش میرسیدیم دنیایی که توش بودیم زیباترین دنیامیشد؟

همیشه آرزومون این بودکه توی دنیا معروف بشیم ویایه کاربزرگ برای مملکتمون انجام بدیم که تاثیرش گوش دنیاروکربکنه.

حداقل من که ازاین آرزوهای محال زیادداشتم.مثلاآرزوداشتم که جون بچه های یهپرورشگاه روازدست چندتاقاتل جانی نجات بدم وخودم توی این راه کشته

بشم یایه پرورشگاه بزرگ زیرنظرمن باشه وبابچههاش بازی کنم وبه اونامحبت کنم تامتوجه بی کسی هاشون نشند.

یاآرزوداشتم دکترباشم وتوی بیمارستان باعمل کردن جون هزارا نفر رو نجات بدم وبرم بالاسر مریضا واین دستورات پزشک پایین تخت رونگاه بکنم وتوش یادداشت

بکنم وعاشق این بودم که مهرخودم روپایاون کاغذابکوبونم ومریضهای زیادی روویزیت کنم ونسخه بنویسم وبعدیک یادداشت ازاون نسخه رو ازدفتربیمه ی ب

یماربکنم.می دونید چرامن توی دوران کودکیم تصمیم گرفتم دکتر بشم؟

چون مامان بزرگم(مادرپدرم)دستاش میلرزیدومن می خواستم لرزش دستش روخوب کنم.آخه فکرمی کردم کوچه ی شهیدخطیبی نیاوقتی کوچه ی

شهیدخطیبی نیامی مونه که خانم شهید مخبر لرزشدستش خوب بشهوبتونه مثل قدیما خودش اربعین هایه جای آقاجونم رضه دهگی شهید مخبر روبگردونه

وبوی آبگوشتاش کل کوچه روپرکنه تاوقتی ازاون  کوچه ردمیشی هوش وحواس ازسرت بپره.چندوقت پیش که رفته بودیم تهران همین که واردکوچه ی

شهیدخطیبی نیاشدم دیگه خبری ازاون کوچه ی قدیمی نبودکهحتی سه شنبه هاهم به کل کوچه آبگوشت میدادند.

.

.

آآآآآخ،خداجون اززمان اون افکار بچه گانم تاحالا کلی گذشته......قدیم فقط لرزش دست بودولی حالازخم بستروضعف پاوآلزایمرو....

چقدردردناکه وقتی میخوای حال دردناک عزیزت رو توضیح بدی.مثل اینکه یه گلوله ی آتیش توی قلبت افتاده وشروع کرده به گرگرفتن وتوبابالارفتن حرارت اون

گرمیگیریوتوی گلوت یه قلوه سنگ بزرگ اندختنکه حتی نمی تونیصحبت بکنیوای اززمانی که حافظه ی بلندمدت یه آدمی برگرده وحافظه ی کوتاه مدتش کم

کم ازبین برهطوری که فکرکنه پسر40ساله ی امروزش همون پسرکوچولوی4ساله یدیروزشه.

  (نه نمی خوام گله وشکایت کنم ودردم روبه همه بگم ولی خوب یه چیزی هست به اسم صبر به اسم توان مال من تموم شده.مینویسمش تاخالی شم.باید

به یکی میگفتم.اصلانخونیدیاتوی نظرتون بههمبدوبیرابگیدولی نمیتونم نگم چون دیگه توان اینوندارم که توی دلم ازاین اسرارنگه داری کنم. )

خلاصه خیلی سخته، وقتی عزیزت رودراین شرایط می بینیش چشمات پشت هاله ای ازاشک پنهون بشه وفقط دنبال یه جای خلوت باشی تا بتونی توی

خلوتت ازحال عزیزت به خدای خوبت که نگذاشته ازاین حالش بدتربشهگله وشکایت کنی که چرا؟چراعزیزمن؟این همه آدم توی دنیا چرامادربزرگ من؟

غافل ازاین که اوناهم مثل تو نمی تونن به راحتی این لحظات روسپری کنند.

شایدگاهی هم تشکرکنی که این اتفاق برای هسایه اتنیفتاده ویابرای توهم بدترازاین نشده.

دیگه اگه بیش تر ازاین بگم به من میتونم جلوی اشکام روبگیرمگریه‌آور ونه شما وایمیستسدومردومردونه می خونیدش.

البته بهتون کاملاحق میدم  این روزااینقدرهممون گرفتاریم وگرفتاری داریم که دیگه وقتی برای گوش کردن به گرفتاری های هم نداریم.

همین قدرهم که چشمهای زیباتون روبه این صفحه دوختیدونوشته ی من روخوندیدیه دنیاممنونم.

فقط حالاکه بزرگواری کردیدومنت گذاشتیدوخوندیدلطف کنید یه باردیگه هم منت بگذاریدوبرای عزیزترین مادربزرگ دنیادوست داشتن دوست داشتنبووووسدعاکنیدکه هرجورصلاحه 

شفاپیداکنه.

یاحقخدانگهدار




تاریخ : سه شنبه 92/4/25 | 4:0 صبح | نویسنده : فاطمه سادات مخبر | نظر
.: Weblog Themes By BlackSkin :.